کد مطلب:259387 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:168

حاج جواد صباغ و معجزه عسکریین
حاج جواد صباغ كه از تجار معتبر و ثقه و معتمد بود، در سامرا سر كار تعمیر روضه ی متبركه عسكریین علیهماالسلام در سرداب مقدس بود. از جانب جعفر قلی خان خوئی در سنه 1210 - كه حقیر به عزم زیارت بیت الله الحرام به آن حدود مشرف شده بودم به زیارت سامرا رفتم - او در آنجا بود. وی حكایت كرد كه سید علی نامی بود كه سابق بر این از جانب وزیر بغداد حاكم سامرا بود. حقیر او را در سنه 1205 كه مشرف شده بودم دیدم، وی گفت: از زوار عجم وجهی كه برای هر نفری یك ریال بود می گرفت و ایشان را رخصت زیارت و دخول در روضه می داد و برای امتیاز وجه دادگان و ندادگان مهری داشت كه بر ساق پای افراد می زد كه برای دفعات



[ صفحه 199]



دیگر كه داخل روضه می شوند، نشانه باشد.

روزی بر در صحن مقدس نشسته بود؛ سه نفر ملازم او هم همراهش بودند و چوب بلندی در پیش خود نهاده و قافله زوار از عجم كه وارد می شد، پای هر یك از زوار را مهر می كرد و وجه را می گرفت و رخصت دخول می داد.

جوانی از اخیار عجم آمد و عیال او نیز همراه او بود. وی از جمله اهل شرف و ناموس و حیا و جمال بود. آن جوان دو ریال داد. سید علی ساق پای آن جوان را مهر كرد و گفت: آن زن نیز بیاید تا ساق پای او را مهر كنم.

جوان گفت: این زن هر دفعه یك ریال می دهد و می گذرد. دیگر مهر را لازم نیست.

سید علی گفت: ای رافضی بی دین! عصبیت و غیرت می كنی كه ساق پای زن تو را ببینم؟

جوان گفت: اگر در میان این جمعیت مردم غیرت كنم، كار غلطی نكرده ام.

سید علی گفت: ممكن نیست، تا ساق پای او را مهر نكنم اذن دخول ندهم.

آن جوان دست زن را گرفت و گفت: اگر زیارت است همین قدر هم كافی است. وقتی خواست مراجعت كند، سید علی شقی گفت: ای رافضی! گفته ی من بر تو گران آمد؟

وقتی زن می خواست برود، سر چوبی بر شكم او زد. زن به زمین افتاد و لباس او كنار رفت و بدن او نمایان شد.

آن جوان دست زن را گرفت و بلند كرد و رو به روضه مقدسه عرض كرد: اگر شما بپسندید بر من نیز گوارا است.

آن گاه به منزل خود مراجعت نمود.

حاج جواد گوید: من در خانه بودم. سه - یا چهار - ساعت بعد كسی به نزد من آمد و گفت: كه مادر سید علی تو را می خواهد.

من روانه شدم، دو سه نفر دیگر هم آمدند. من زود خود را به خانه او رساندم. دیدم سید علی مثل مار زخم خورده بر زمین می غلتد و از درد دل داد می زند و خانواده اش دور او جمع شده اند، وقتی مرا دیدند، مادر، زن و دخترانش گریه كنان بر پای من افتادند، كه برو آن جوان را راضی كن.



[ صفحه 200]



سید علی داد می زد: خدا! غلط كردم و بد كردم.

من پیش آن جوان رفتم و خواهش دعا كردم كه از جرم سید علی بگذرد.

گفت: من از او گذشتم، اما كو آن دل شكسته و آن حالت من؟!

من برگشتم، مغرب بود، برای نماز مغرب و عشاء به روضه عسكریین علیهماالسلام آمدم. دیدم مادر، زن، دختران و خواهران سید علی سرهای خود را برهنه كرده و گیسوهای خود را بر ضریح مقدس بسته و دخیل آن بزرگوار شده اند و فریاد سید علی از خانه ی او به روضه می رسید. بستگان او به خانه رفتند ولی آن شقی مرده بود. او را غسل دادند و چون كلیدهای روضه و رواق به جهت مصالح تعمیر و آلات آن در دست من بود، از من خواهش كردند كه تابوت او را در رواق گذارده، چون صبح شود در آنجا دفن نمایند.

من اجازه دادم و جنازه را در آنجا گذاردند و من اطراف رواق را چنان كه متعارف است، ملاحظه كردم كه مبادا كسی پنهان شده باشد و چیزی از روضه مفقود شود آن گاه درب را قفل كرده و كلیدها را برداشتم و رفتم.

سحرگاهان، آمدم و به خدمه گفتم: شمع ها را افروخته، در رواق را گشودند، ناگاه سگ سیاهی را دیدم كه از رواق بیرون دوید و رفت. من خشمناك شدم. به یكی از خدام گفتم: چرا اول شب رواق را به خوبی نگشته اید؟

گفتند: ما دقت كردیم، هیچ چیزی در رواق نبود. وقتی روز شد خانواده ی سید علی آمدند تا جنازه ی او را برداشته و دفنش كنند، دیدند كفن خالی در تابوت است و هیچ چیز دیگری در آنجا نیست. [1] .


[1] خزائن مرحوم نراقي: ص 392.